love is ...
یاد دارم در غروبی سرد سرد میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد داد میزد:کهنه قالی میخرم دسته دوم،جنس عالی میخرم کاسه و ظرف سفالی میخرم گر نداری کوزه خالی میخرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید،بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟! بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا" مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت آقا سفره خالی میخرید؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
سلام ممنون که به وبم سر زدی وب جالبی داری خوشم اومد اگه خواستی به وبلاگ دوم سر بزن!
www.tafrih_shadi.loxblog.com یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, :: 17:18 :: نويسنده : roya
پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||
|